6 PM

سلااااااااام گلا.

حتمامنوواسه برترین وبلاگ ماه محبوب کنیدوبهم امتیازبدیداااااوگرنه دیگه وبوآپ نمیکنم


.

.

.

.

شوخی کردم باباولی امتیازروبدید

اونایی که ازاین وب کپی میکنن:نه پرابلم

فقط این وبم هم مخصوص زبان انگلیسیه.خواستیدسربزنیدونظربذارید

بببببببعدراستی چراعضونمیشید؟اگه به مطالب عاشقونه علاقه داریدعضوشیدتابتونیدمطلب بذارید

فعلابووووووووووووووووووس

بابااااااااااااااااااای

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
یک شنبه 7 / 11 / 1390به قلم: Darya

سخت ترين دوراهـي

1 PM

سخت ترين دوراهـي :

دو راهي بين فراموش كردن و انتظار است.

گاهي كامل فراموش ميكني

و بعد ميبيني كه بايد منتظر مي ماندي.

و گاهي آنقدر منتظر مي ماني كه

ميفهمي زودتر از اينها بايد فراموش مي كردي.....!

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
یک شنبه 7 / 11 / 1390به قلم: Darya

8 PM

 

اولین باری که عاشقت شدم یادته ؟ من یه کرم سیب بودم و تو یه کرم ابریشم . من به تو قول دادم دیگه هیچوقت سیب نخورم و تو هم قول دادی دور خودت پیله نزنی . ولی نمی دونم چی شد که من طاقت نیاوردم و فقط یه خورده سیب خوردم . تو هم از غصه دور خودت پیله بستی ... حالا دومین باره که عاشقت شدم ، ولی حالا من هنوز یه کرم سیبم و تو یه پروانه خوشگل ، تو پر زدی و رفتی و من موندم و سیبایی که جایی برای خورده شدنشون نمونده . از هر چی سیبه منتنفرم ...

منبع

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
پنج شنبه 6 / 11 / 1390به قلم: Darya

عكس‌ خدا در اشك‌ عاشق

7 PM

عكس‌ خدا در اشك‌ عاشق‌
قطره‌ دلش‌ دریا می‌خواست ، خیلی‌ وقت‌ بود كه‌ به‌ خدا گفته‌ بود.
هر بار خدا می‌گفت : از قطره‌ تا دریا راهی ا‌ست‌ طولانی ، راهی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری ، هر قطره‌ را لیاقت‌ دریا نیست.
قطره‌ عبور كرد و گذشت ، قطره‌ پشت‌ سر گذاشت .
قطره‌ روان‌ شد و راه‌ افتاد و هر بار چیزی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری‌ آموخت.
تا روزی‌ كه‌ خدا گفت : امروز روز توست ، روز دریا شدن ، خدا قطره‌ را به‌ دریا رساند ، قطره‌ طعم‌ دریا را چشید ، طعم‌ دریا شدن‌ را اما...
روزی‌ قطره‌ به‌ خدا گفت : از دریا بزرگتر ، آری‌ از دریا بزرگتر هم‌ هست ؟
خدا گفت:  هست.
قطره‌ گفت : پس‌ من‌ آن‌ را می‌خواهم ، بزرگترین‌ را ، بی‌نهایت‌ را.
خدا قطره‌ را برداشت‌ و در قلب‌ آدم‌ گذاشت‌ و گفت : اینجا بی‌نهایت‌ است.
آدم‌ عاشق‌ بود ، دنبال‌ كلمه‌ای‌ می‌گشت‌ تا عشق‌ را توی‌ آن‌ بریزد ، اما هیچ‌ كلمه‌ای‌ توان‌ سنگینی‌ عشق‌ را نداشت ، آدم‌ همه‌ عشقش‌ را توی‌ یك‌ قطره‌ ریخت ، قطره‌ از قلب‌ عاشق‌ عبور كرد و وقتی‌ كه‌ قطره‌ از چشم‌ عاشق‌ چكید ، خدا گفت : حالا تو بی‌نهایتی ، چون كه‌ عكس‌ من‌ در اشك‌ عاشق‌ است

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
پنج شنبه 6 / 11 / 1390به قلم: Darya

7 PM

چند تا دوسم داری ؟ همیشه وقتی یکی ازم می پرسید چند تا دوسم داری یه عدد بزرگ میگفتم... ولی وقتی تو ازم پرسیدی چند تا دوسم داری گفتم : یکی !!! میدونی چرا ؟چون قوی ترین و بزرگترین عددیه که میشناسم ... دقت کردی که قشنگترین و عزیز ترین چیزای دنیا همیشه یکین ؟ ماه یکیه ... خورشید یکیه ... زمین یکیه ... خدا یکیه ... مادر یکیه ... پدر یکیه ... تو هم یکی هستی ... وسعت عشق من به تو هم یکیه ... پس اینو بدون از الان و تا همیشه یکی دوستت دارم

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
پنج شنبه 6 / 11 / 1390به قلم: Darya

عشق یعنی

6 PM

 

 عشق یعنی خلوت و راز و نیاز
عشق یعنی محبت و سوز و گداز
عشق یعنی سوز بی ماوای ساز
عشق یعنی نغمه ای از روی ناز
عشق یعنی کوی ایمان و امید
عشق یعنی یک بغل یاس سپید
عشق یعنی یک ترنم از یه یار
عشق یعنی سبزی باغ و بهار
عشق یعنی لحظه دیدار یار
عشق یعنی انتهای انتظار
عشق یعنی وعده بوس و کنار
عشق یعنی یک تبسم بر لب زیبای یار
عشق یعنی حس نرم اطلسی
عشق یعنی با خدا در بی کسی
عشق یعنی همکلام بی صدا
عشق یعنی بی نهایت تا خدا
عشق یعنی انتظار و انتظار
عشق یعنی هر چه بینی عکس یار
عشق یعنی شب نخفتن تا سحر
عشق یعنی سجده ها با چشم تر
عشق یعنی دیده بر در دوختن
عشق یعنی از فراقش سوختن
عشق یعنی سر به در اویختن
عشق یعنی اشک حسرت ریختن
عشق یعنی لحظه های ناب ناب
عشق یعنی لحظه های التهاب
عشق یعنی بنده فرمان شدن
عشق یعنی تا ابد رسوا شدن
عشق یعنی گم شدن در کوی دوست
عشق یعنی هر چه در دل آرزوست
عشق یعنی یک تیمم یک نماز
عشق یعنی عالمی راز و نیاز
عشق یعنی یک تبسم یک نگاه
عشق یعنی یک تکیه گاه و جان پناه
عشق یعنی سوختن یا ساختن
عشق یعنی زندگی را باختن
عشق یعنی همچو من شیدا شدن
عشق یعنی قطره و دریا شدن
عشق یعنی پیش محبوبت بمیر
عشق یعنی از رضایش عمر گیر
عشق یعنی زندگی را بندگی
عشق یعنی بندگ آزادگی

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
پنج شنبه 6 / 11 / 1390به قلم: Darya

دست خودم نیست

6 PM

دست خودم نیست

اگر می بینی عاشق تو هستم ، دیوانه تو هستم ، و تمام فکر و زندگی من تو شده ای
به خدا بدان که این دست خودم نیست!

اگر میبینی چشمانم در بیشتر لحظه ها خیس است و دستانم سرد است و اگر میبینی همه لحظه های دور از تو بودن اینهمه سخت و پر از غم و غصه است بدان که این دست خودم نیست!

دست خودم نیست که همه لحظه ها تو را در جلو چشمانم میبینم و به یاد تو می باشم.

دست خودم نیست که دوست دارم همیشه در کنارت باشم ، دستانت را بگیرم ، بر
لبانت بوسه بزنم و تو را در آغوش خودم بگیرم!

به خدا دست خودم نیست که هر شب به آسمان نگاه می اندازم و ستاره ای درخشان را میبینم و به یاد تو می افتم!

دست خودم نیست که هر سحرگاه به انتظارت مینشینم تا در آسمان دلم طلوعی دوباره داشته باشی

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
پنج شنبه 6 / 11 / 1390به قلم: Darya

چکه های خاطره

5 PM

 

  

 

چکه های خاطره

 

از کوچه های حادثه به آرامی می گذرم ، با دستهایم چشمانم را محو می کنم تا ببینم آن کوچه بن بست تنهایی عشق را...

 

دلم عجیب هوای دیدنت را کرده است ، دستانم را کمی کنار می زنم و از لا‌ به لا‌ی انگشتان لرزانم نیم نگاهی به گذشته ناتمامم می اندازم ، چیز زیادی نیست و از من نیز چیزی نمانده است جز آیینه زلا‌لی که از آن گله دارم که چرا حقیقت زندگی را از من پنهان کرد... !؟ و تو ای سنگ صبور لحظه لحظه های عمر کوتاه من ، چقدر

 

بی کس و تنها ماندی ! جواب صفحه های سفیدت را چه دهم که من نیز بی وفایی را از زمانه آموختم.

 

می دانم دلت آنقدر بزرگ و دریایی است که مرهم زخم های بی کس ام باقی بمانی و یک امشب دیگر را با من تا سحرگاهان همنوا شوی.

 

به سراغت نیامدم چون روح باران زده شیدای روزهای آشنایی گرفتار تگرگی بی پایان شد و اینگونه سیلا‌ب عشق در مسیر طغیان آمال و آرزوهایم تبدیل به سرابی شد.

 

نبودی تا ببینی که چگونه غزل در تاب یاسمن تب کرد و تا صبح نالید ، نبودی تا ببینی که آسمان چه بی قرار و معصومانه اشک می ریخت و تن سرد مرا نوازش می کرد ، نبودی تا ببینی که چگونه چشمانم در انتظارت ماند و نیامدی...

 

تو خود گفتی که دنیا فدای تو و چشمانت ، تو خود گفتی آبیِِِ آرامشِ دریا فدای نگاهت ، تو خود گفتی سرخی آتشین شقایق ها فدای قلب کوچکت...

 

حالا‌ از آن حرفهای رنگین اثری نیست و تمام آبی ها و قرمزها برایم رنگ باخته اند ، از تو نیز به خاطر دو رنگ بودنت شکوه ای ندارم ، چون دیگر دنیا برای من بی رنگ است!

 

و اما باز هم تو ای حریم پاک و بی آ لا‌یشم! می خواهم ترکت کنم و هیچ گاه به سوی صفحه های قلم خورده ای که خود بر رویت حک کردم ، باز نگردم . شاید اینگونه مجبور نباشی دستهای سفیدت را به زیر چکه های دلتنگی ام بگیری و له شوی و گیسوانم را بر تن لطیفت احساس کنی.

لحظه ، لحظه ای است جادوئی... ! در کنج خلوت این اتاق دستهای دختری ، آرام صندوقچه ای را مهر می کند و زمزمه ای در زیر لب دارد . نوایش ضعیف نیست اما هیچ کس نمی تواند بفهمد او چه می گفت و دیگر نمی گوید...

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
پنج شنبه 6 / 11 / 1390به قلم: Darya

دوستت دارم

3 PM

1000 مرتبه، 900 جمله عاشقانه را در 800 جای مختلف به 700 زبان، پیش 600 نفر تکرار کردم. 500 نفر، 400 بار آنرا به 300 زبان در 200 برگ ترجمه کردند. آنرا 100 بار برای تو در 90 روز، روزی 80 دقیقه خواندم. 70 جمله را نو 60 بار در 50 روز، روزی 40 بار برای خودت تکرار کردی. 30 بار آنرا آموختی و پس از 20 ساعت، 10 بار از تو 9 سوال کردم. 8 مرتبه به 7 سوال آن 6 بار در فاصله 5 دقیقه جواب دادی. 4 مرتبه تو را در 3 جای مختلف دعوت کردم. 2 ساعت از تو خواهش کردم تا 1 مرتبه گفتی: دوستت دارم

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
پنج شنبه 6 / 11 / 1390به قلم: Darya

داستان دیوانگی وعشق

12 AM

زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!

ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.

ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !

همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.

نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.

خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

اصالت به ميان ابر ها رفت.

هوس به مرکز زمين راه افتاد.

دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.

طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.

حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.

آرام آرام همه قايم شده بودند و

ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...

اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.

ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت.

ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ...

همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود.

بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود.

ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.

ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.

صدای ناله ای بلند شد.

عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت.

شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.

ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت

حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟

عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش.

همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.

و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
پنج شنبه 6 / 11 / 1390به قلم: Darya

12 AM

بچه هاحتماداستان تنهاراه رسیدن روبخونید.خیلی گریه داره

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
پنج شنبه 6 / 11 / 1390به قلم: Darya

آرام نمیگیرد قلبم

12 AM


 

آرام نمیگیرد قلبم اگر نیایی
میمیرد دل عاشقم اگر نمانی
تو خودت میدانی،
میدانی چقدر دوستت دارم و باز هم شعر رفتن را میخوانی
بدجور دلبسته ام به تو ، رحمی کن ، خواهش میکنم از دل بی وفای تو
نمیتوانم لحظه نبودنت را ببینم ، میدانم منتظر این هستی که از درد عشقت بمیرم
دلم میخواهد دوباره دستهای تو را بگیرم و دوباره تمام گلها را برایت بچینم
تنها از تو میخواهم که ، تنها نگذاری مرا
میسازم با بی محبتی هایت ، می مانم با دل بی وفایت، شب و روز را مینشینم به انتظارت
همین که هستی برایم کافیست ، نبودنت باورکردنی نیست ، هیچگاه حتی فکر رفتنت را هم نمیکردم
آرام نمیگیرد قلبم اگر نمانی ، بیش از این عذاب نده قلب عاشقم را
بیش از این نسوزان دل دیوانه ام را
بیش از این مرا در حسرت نگذار ، در حسرت بودنت، یا نه… انتظار زیادی است
در حسرت از دور دیدنت!
آرام نمیگیرد قلبم اگر نباشی ، میمیرد دل عاشقم اگر نیایی، تو خودت میدانی و باز هم مرا درحسرت دیدنت میگذاری…
این رسمش نبود ، چرا مرا عاشق خودت کردی و خودت را رها از عشق؟
چرا دلت را به کسی دیگر دادی و مرا اسیر سرنوشت؟
آرام نمیگیرد قلبم…

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
پنج شنبه 6 / 11 / 1390به قلم: Darya

تنهاراه رسیدن

12 AM

 
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
 
 
 
 
 
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
 
 
 

 دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
 
 
 
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
 
 
 
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…
♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
پنج شنبه 6 / 11 / 1390به قلم: Darya

افسون يك نگاه

7 PM


بايد دچار بود.

 

دچار يعني چه ؟

 

دچار يعني عاشق.

 

هميشه فاصله اي هست .

 

دچار بايد بود

 

وگرنه زمزمه حيرت ميان دو حرف

 

حرام خواهد شد .

 

و عشق

 

سفر به روشني اهتزاز خلوت اشياست

 

و عشق

 

صداي فاصله هاست

 

صداي فاصله هايي كه غرق ابهامند

 

نه صداي فاصله هايي كه  مثل نقره تميزند

 

هميشه عاشق تنهاست

 

و دست عاشق در دست ترد ثانيه هاست

و او وثانيه ها مي روند آن طرف روز

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
جمعه 5 / 11 / 1390به قلم: Darya

متن اهنگ بی اعتمادم کن ازشادمهرعقیلی

7 PM

بي اعتمادم كن به همه ي دنيا اينكه با من باش

كناره من تنها ، كناره من تنها ، كناره من تنها

از اولين جملت فهميده بودم زود ، عشقاي قبل از تو سوء تفاهم بود

اونقدر ميخوامت همه باهات بد شن ، باحسرت هر روز از كنار ما رد شن

حالم عوض ميشه حرف تو كه باشه ، اسم تو بارونه ، عطر تو همراشه

اون گوشه از قلبم كه مال هيچكس نيست ، كي با تو  آروم شد اصلا مشخص نيست

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
جمعه 5 / 11 / 1390به قلم: Darya

يك داستان غمگين مربوط به جبهه

7 PM

گل را به طرف پدر دراز كرده بود.

_ بابا جون بگير!

_پدر به فرزندش نگاه مي كرد و گريه مي كرد .تعجب كرده بودم. نمي دانستم چرا گل

 را نمي گيرد.

…….

پرستار ملحفه را كنار زد . دو دست و دو پاي پدر قطع شده بود.كودك هنوز دسته گل

را به سمت پدر گرفته بود!

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
جمعه 5 / 11 / 1390به قلم: Darya

3 PM


دفترم لبریز شده از احساسات

روز و شب شکر میکنم او را که تو را به من داد

عطر شعری که به عشقت نوشته ام فضای اتاقم را پیچیده

فکر کنم آسمان دیشب آخرین حرفم به تو ، را شنیده

که اینگونه ستاره باران کرده احساسات مرا

فدای آن کسی شوم که به این حال و روز انداخته مرا

فدای تو ، عزیزم نگفتی من بیشتر دوستت دارم یا تو ؟

گفتی تو مرا بیشتر دوست داری

پس هنوز مانده تا باور کنی یک دیوانه را در قلبت داری

از دلتنگی تو ، اشک میریزد آرام آرام این دلم

خیالی نیست ، عاشقی دیگر همین است گلم

تو باش ، این اشکهایم فدای تو ، بی قراریها

انتظار و سختی هایم به عشق یک لحظه در آغوش گرفتن تو

به عشق یک لحظه دیدنت میگذرانم سالها را

کسی چه میداند احساس درون قلب ما را

کسی چه میداند عشق ما چیست

یا

آن عاشقی که از عشق میمیرد هیچکس جز من و تو نیست !

هوا ، همان هواییست که تو  دوست داری

دلتنگی دیگر معنا ندارد وقتی که همدیگر را در قلب هم داریم

آن گلی که آورده بودی برایم ، روبروی من است ، در کنار پنجره اتاقم

من که هر روز تو را میبینم کنار پنجره اتاقم

گل من ایستاده است در مقابل چشمانم

عطر تو  عاشقانه پیچیده اینجا

احساس آرامش میکنم وقتی تو را میبینم ، تو در کنارمی ، در کنار پنجره ، همینجا 

خیلی دوستدارم عزیزم 

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
جمعه 5 / 11 / 1390به قلم: Darya

2 PM

در اوج عشق

هیچگاه مثل آن لحظه آرام نبودم آنگاه که تو را در آغوش  گرفتم
 
زیباترین و پر احساس ترین لحظه زندگی ام بود

لحظه ای که من و تو با هم به اوج عشق رسیدیم !

لحظه ای که احساس کردم تو تنهای تنها برای من می باشی !
 
لحظه ای که احساس کردم اینک یک اسیری در قلب مهربان تو می باشم
 
آن لحظه احساس میکردم که یک عاشق واقعی هستم ، عاشقی که مدتها بود
 
 انتظار چنین عشقی را می کشید
 
آنگاه که بر لبان تو بوسه زدم تلخی های زندگی همه از یادم رفتند و طعم شیرین
 
 زندگی و عشق را در کنار تو چشیدم !

هیچ لحظه ای در زندگی ام مثل لحظه در آغوش گرفتنت و بوسیدن از

 آن لبان سرخت
برایم زیبا نبود !

با افتخار تو را در آغوش خویش بردم و با غرور بر لبانت بوسه زدم و با احساس

 آرامش عشق به تو گفتم عزیزم خیلی دوستت دارم

سرت را بر روی شانه هایم گذاشتی و درد دلهای عاشقانه ات را در گوشم زمزمه

میکردی و من تنها نشسته بودم و به درد دلهای عاشقانه ات گوش میکردم

آن لحظه مانند پرنده ای بودم که در اوج آسمان آبی در حال پرواز است

مانند امواج دریایی بودم که ساحل عشق را در آغوش خود میگیرد

تو را برای خودت میخواهم ، نه برای نیاز خویش !

تو را برای وجود پر مهرت ، قلب عاشقت ، پاکی و صداقتت ، یکرنگی و یکدلی ات

مهربانی ات ، نجیب بودنت
 
 و

آن حرفهای عاشقانه ات میخواهم
 
هیچگاه مثل لحظه ای که در کنار تو هستم شاد نیستم !

لحظه های در کنار تو نبودن لحظه های سرد و بی حوصله ای است
 
همیشه به انتظار آن نشسته ام که دیدار با تو دوباره فرا رسد !
 
عزیزم بیشتر از همه کس دوستت دارم ، و زندگی را با تا خوشبخت میبینم

در آغوش تو بودن یعنی به اوج عشق رسیدن

بوسه هات خیلی شیرینه

دوستدارم

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
جمعه 5 / 11 / 1390به قلم: Darya

یه سوال ازحرفه ای ها

2 PM

چه جوری میتونم ایمیلموتویاهوحذف کنم؟خواهش میکنم یکی بهم دقیق بگه مدیونیداگه بدونیدونگید

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
جمعه 5 / 11 / 1390به قلم: Darya

2 PM

♥ اگه عاشقی...♥ - تنهاخاطراتت باقی مانده اند...
جمعه 5 / 11 / 1390به قلم: Darya

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 10 صفحه بعد